درباره کتاب صوتی دریاچهای متفاوت
بابام به آرومی بیدارم کرد تا مامانم از خواب بیدار نشه. هنوز چند ساعتی تا طلوع خورشید مونده بود. لامپ آشپزخونه روشن بود. بابام چند دقیقهای میشد که بیدار شده و برامون ساندویچ درست کرد و ماشین رو آماده کرد. اون با صدای آروم حرف میزد و جعبه ابزار رو به من داد. قبل از اینکه خورشید طلوع کنه، نور خیابون روشنتر از قبل و جاده از حالت عادی خلوت تر بود. بابام بخاریِ ماشین رو روشن کرد و برام قصه یک تعریف کرد. یکی از بچههای مدرسهام گفته بود انگلیسی حرف زدن پدرم شبیهِ یک رودخونهی بزرگ و کثیفه. اما انگلیسی حرف زدنش واسه من مثل یک مرد متشخص بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.