درباره سنگ لحد
آدمها هر چقدر هم که از سنگ فرار کنند، خلاصه تهش سرشان به سنگ میخورد. درست وقتی کفنپیچ توی خاک دراز کشیدهاند و فکر میکنند هنوز زندهاند، سرشان را میآورند بالا و سرشان میخورد به سنگِ لحد. از وقتی خیلی اتفاقی با قبرستانِ پِرِلاشز آشنا شده بودم، دلم نمیخواست توی ایران خاکم کنند، دلم میخواست جنازهام را ببرند پاریس. دلم میخواست سرم آنجا به سنگ بخورد، سنگ لحدهای ایرانی جنسش بنجل است یکهو دیدی بلند شدم و کفن پاره کردم، با پنجههای سردم خاکِ بالای سرم را کندم، زیر ناخنهایم را خاک گرفت و سیاه شد. خدا میداند چندتا کرم خاکی له خواهم کرد و مورچه خواهم کشت. آدم سنگ لحدش که محکم نباشد میرود لابهلای حروف روی قبرش جاری میشود؛ بین حروف اسمش، روی اعداد تاریخ تولدش، روی سالروز مرگش میخزد. اگر گلاب هم رویت بپاشند بوی گند میگیری؛ و امان از گریههای آخرین بازماندگان روزگارِ گه گرفتهی زندگی، همینطور که گریه میکنند به پسرِ خلوضعِ قبرستان پول میدهند تا سطل آب بیاورد و همهاش را میریزند روی خاکت، خیس میشوم، توی باتلاقِ آب غرق میشوم، بدم میآید موش آبکشیده از روی قبرم سر بخورم و بروم کف زمین پهن بشوم، لای علفها توی باتلاق خاک فرو روم. من دلم نمیخواهد خاک مرا ببلعد. آدم که میمیرد هر کاری کند خاک میخوردش. اما قبرستان پرلاشز پاریس سنگ لحدهای خوبی دارد، مثل پژو که آمد و ماند و مثل بنز کار میکند، سر آدم را میشکند. حالا تو کفن جر بده که نه من میخواهم بیایم بیرون، مگر آن سنگ سنگین کوفتی میشکند؟ تکان میخورد؟ این خارجیها مردنشان هم عمری است، با ضمانت است. بی سنگ لحد این همه سال آن زیر دوام آوردند. صادقِ هدایت یک چیزی میدانست که آن جا خاکش کردند. این جادهی لعنتی هم قبرستان است، روی آدمهایی که سنگ انداخته است دیگر هیچ کدامشان سنگِ لحد نمیخواهند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.