درباره همه چیز، همه چیز
پنجرۀ اتاق اُلی کاملاً باز است، کرکرهها بالا و چراغهای اتاقش خاموشند. بانت جانسخت هم با دوتا چشم عروسکیِ تابهتا که مستقیم زل زدهاند به من، لبۀ پنجرۀ او نشسته است. کیک میلرزد و بعد به جلو کج میشود، انگار دارد فاصلۀ پنجره تا زمین را تخمین میزند. عقب میرود و باز میلرزد. دارم زور میزنم تا اُلی را توی اتاق تاریکش ببینم که بانت از لبۀ پنجره پرت میشود و میافتد روی زمین. نفسم بند میآید. یعنی کیک خودکشی کرد؟ گردنم را دراز میکنم تا ببینم چه بلایی سرش آمد، اما بیرون خیلی تاریک است. همان لحظه نوری روی کیک میافتد و آن را روشن میکند. باورم نمیشود، هنوز سالم است. با چه موادی آن را ساختهاند؟ شاید خیلی هم بد نشد که نخوردیمش! نور خاموش میشود. همانموقع نگاهم را بالا میآورم و دست سیاهپوش اُلی و چراغقوه را میبینم که از کنار پنجره دور میشود. چند دقیقه سر جایم میمانم، نگاهم به پنجره است و منتظرم که برگردد، اما برنمیگردد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.